««کنگاور نیوز»»

کنگاور نیوز روایت فریاد کردن دوروی یک سکه است،گم شده ی همیشه ی انسان:حقیقت

««کنگاور نیوز»»

کنگاور نیوز روایت فریاد کردن دوروی یک سکه است،گم شده ی همیشه ی انسان:حقیقت

گزارشی از حرکت جهادی کرمانشاه- بخش نخست .

 روز نوشت های یک جهادی-گزارشی از حرکت جهادی کرمانشاه 

 

یکی از نوجوانان روستا در جواب این سوالم که چرا bbc نگاه می کند می گوید: «چون همه چیزهایی که پخش می کند سند دارد». جوابش را که می شنوم درجا خشکم می زند اما حکماً کم نمی آورم. نزدیک به یک ساعت با هم بحث می کنیم. این نوجوان منتقد آنقدر اطلاع دارد که بعید می دانم یک نوجوان تهرانی که تمامی رسانه های شنیداری و دیداری در قلب پایتخت محاصره اش کرده اند، چنین اطلاعاتی داشته باشد. از فتنه سال 1388 می گوید و حوادث 25 بهمن تهران را هم مو به مو برایمان شرح می دهد. حتی می داند که رسانه های آمریکا از دختر 13 ساله ای که در کشورشان کشته شده چیزی نمی گویند امّا داستان سکینه محمدی و اعدام قاچاقچی زن را در ایران در بوق و کرنا می کنند!


بسم الله الرحمن الرحیم

1

اینجا مدرسه دخترانه «لاله» و به عبارت اخری دبیرستان دخترانه «مطهره» در ناکجا آباد کرمانشاه.

ساعت 9:32 صبح روز چهارشنبه و درست 17 ساعتی می شود که از همسرم و خانواده خداحافظی کرده ام.

اوایل اسفند ماه بود که هادی زنگ موبایلم را به صدا در آورد و با همان صدای آرام و همیشگی اش گفت: خبری ازت نیست. کجاهایی؟ اصلاً ما رو می شناسی؟... و انواع و اقسام سوالات پی در پی و مختلف که آخری اش این بود: اردو جهادی میایی یا نه؟بعد از کلی سکوت، از تاریخ و مکان و چند و چون کار پرسیدم و کامل که اطلاعات داد جوابم را دادم: معلوم نیست بیام. بستگی به وضعیت همسرم و محل کار و زندگیم داره. ان شاءالله به زودی خبرت می کنم... .

طبق قرار قبلی رأس ساعت 16 به وقت طهران در مرقد مطهر حضرت روح الله حضور به هم رساندم. این‎که می‎نویسم حضور به هم رساندم به علت این است که از بین 140 انسان متشخص تنها من آمده بودم و هفت هشت تن از نسوان محترمه و تک و توکی از آقایان گرام. تا همگی حاضر شدند و نماز و دعا و ذکر خواندند و جلسه گرفتند و حرکت کردند شد ساعت 10!!!. بالاخره با هزار زحمت جمعیت را داخل اتوبوس ها جا دادیم و به سمت کرمانشاه حرکت کردیم.اگر بخواهم از جزئیات بنویسم باید به تک تک سلول های مغزم فشار بیاورم که در این شرایط فعلی کاملا از توانم خارج است. پس فعلا گودبای.

25/12/ 1389   ساعت 10 صبح

........................................................................................................................................................................

نکات:

1. باورم نمی شد هوا اونقدر سرد باشه که می گفتن اما خوب بود دیگه. تقصیر خودم بود که لباس گرم نبردم. گرچه بدنم یخ نکرد اما پاهام خیلی یخ شده بود در حدی که خواب دیدم دارم توی یه رودخونه سرد راه می روم. همه این ها در اتوبوس رخ می داد. تا رسیدیم کرمانشاه تمامی یخ بسته بودند. اما کرمانشاه بر خلاف تصور ما آنچنان سرد نبود. فقط باد می وزید و خنک بود. از برف هم هیچ خبری نبود.

2. جای دوستان خالی شام تو اتوبوس الویه خوردیم و صبحانه هم همان الویه رو که اضافی اومده بود خوردم و از حلوایی که پخش شد گذشتم. نزدیکای ساعت 7 رسیدیم دبیرستان دخترانه مطهره و بعد اسکان مثل بقیه یک دل سیر خواب زدم تو رگ!.

3. بعد از خوردن صبحانه دوستان، جمع شدیم در یک سالن برای توجیه. الحق و الانصاف مروت محمدی به عنوان مسئول حرکت جهادی در حد لالیگا برامون صحبت کرد و از مبانی جهادی گفت و گفت: «خداوند بلند پروازان را بسیار دوست دارد. » و چقدر این جمله اش به دلم نشست. کمی صحبت درباره وضعیت مناطق هم چاشنی کلامش بود و خلاصه اینکه خدایش خیرش دهاد.

4. تا همین الآن به عنوان یک چهره بین المللی شناخته شدم و از تونس و مصر و بحرین و سعودی گرفته تا لبنان و سید حسن نصرالله توجیه کردم و توجیه شدم و ان شاءالله که تا آخر اردو یا به قول بهتر حرکت جهادی بتوانم این پرستیژ خودم رو حفظ کنم.

5. طبق نقشه هایی که مسئولین یا به قول خودشان خادمین حرکت جهادی برایمان کشیده بودند در دو منطقه سردسیر و گرمسیر تقسیم و در حدودای ساعت 15:30 با چهار مینی بوس عازم جبهه نبرد شدیم. گروهی به سمت گرمسیر و گروهی دیگر سردسیر. و سهم من هم به علت علاقه زاید الوصفم به سرما منطقه سردسیر شد تا به مدت 10 روز استخوان هایمان یک نرمش حسابی بکنند. بعد از رسیدن به روستای وینه بهاران چهل نفری در داخل یک ساختمون 2 اتاقه با کلی ساک و چمدان جا شدیم.

....................................................................................................................................................................................

2.

سیبی که از وسط دو نیم کنی. می بینمش سریعا یاد جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان می افتم. تا نبینی اش باورت نمی شود. همین مهدی خودمان را می گویم. به قول رضا اگر حاج سعید قاسمی این مهدی را ببیند از شدت گریه میمیرد. از خودش نمی گوید. همه می گویند.همان نگاه دوم که دیدمش چشمام چهارتا شد. در نگاه اول چندان دقت نکرده بودم. خلاصه کلام اینکه تا تصویرش را نبینید عمراً باورتان شود.... . همین.

 

26/12/1389     روستای بهاران    22:32

..................................................................................................................................................................................

نکات:

1. نمی دانم از سگ های روستا برایتان بگویم یا از بچه هایش. بالطبع نخستین استقبال کنندگان سگ های باوفای روستا هستند. آنچنان پارس می کنند که مو به تن هر ابوالبشری سیخ می شود. البته از هرچه بگویم خوش است. خاصه از اینکه دیشب با یکی از بچه ها در پیکان خوابیدیم و تا صبح همچون بید لرزیدم. چکار می شد کرد؟ باید دو تا از بچه ها می رفتند نزدیک مکان استقرار خانم ها و داخل پیکان می خوابیدند و به اصطلاح از بانوان محترمه مواظبت می نمودند. ما هم به عنوان شهادت طلب به همراه یکی از دوستان به داخل ماشین رفتیم و کج و ماوج تا صبح وول خوردیم و... و آخرش هم اینکه بالاخره صبح شد و خدا را شکر کردیم که نماز صبح را آفریده و...!

 

2. الان وسط جلسه بررسی حوادثی هستیم که امروز در روستاهای دیگر اتفاق افتاده بود. قبلش هم طی یک حرکت و پروژه حساب شده و طبق اطمینانی که دوستان بهم کرده بودند شروع کردم از مَشرب اخوان المسلمین مصر صحبت کردن و حوادث بحرین و جغرافیای سودان و لیبی و فقه سیاسی شیعه و مقایسه آن با فقه اهل سنت و اینکه یک مسایل بی ربطی ییهو و گاهی اوقات می شود مسئله اصلی کشور!

یکی از بچه ها که از اسم و فامیلم نمی دانست به نام «آقای جهان اسلام» صدایم کرد! ابتدا کمی احساس غرور کردم و از خودم خوشم آمد. اما کمی که فکر کردم دیدم خاک بر سرم که غرور...! استغفرالله.

3. چند روزی می شود که با حاج آقا به روستای شینه می رویم و به اصطلاح کار فرهنگی می کنیم. امروز یکی از روزهای سنگین من و حاج آقا رقم خورد. همین اول که وارد روستا شدیم بچه ها با کوله و بطری آب محاصره مان کردند که قبل از هر کاری باید قله بلند بالای روستا را فتح کنیم. ما هم که در همان روز نخست اختیار خود را در دستان مردمان و علی الخصوص بچه های روستای شینه گذاشته بودیم، بدون هیچ چون و چرایی امرشان را پذیرفتیم و راهی قله کوه شدیم.

خلاصه اینکه بعد از مدت بسیاری پایم را بر سینه کوهی زدم که پر بود از درختچه بلوط. درخت هایی که تا به بار نشستن میوه هایش دو سه ماهی مانده بود.

بچه ها انگار نه انگار که از کوه بالا می رفتند. شاد و خوش و خرم می گفتند و می خندیدند. تا به نوک قله رسیدیم مثل یک مرده بر روی زمین افتادیم. تازه کار بچه ها شروع شده بود. .. .

4. ایمان یک ساعتی هست که از جهادی و زندگی جهادی و این جور چیزها می گوید. میگه: اگر جهاد نکنیم نسل بعدی بدبخت می شود. اگر جهاد نکنیم امام زمان (عج) نمی آید و می گوید: دم اون مسیحی گرم که جهاد می کند و جلوی غرب می ایستد.

میگه: سر سفره جهادی امام روح الله نشسته ایم و حال می کنیم!... جهادی اونی هست که اهل تولیده.... . جهادی اونی هست که با درد میخوابه... . جهادی اونی هست که به کم  (از اون لحاظ) قانع نیست.  ... . لذا تعارف نداریم که. خداوند از مومنی که دینی ندارد حالش بهم می خورد. مومن شُل... . ما باید افق مان را ببریم بالا... . و ایمان همچنان می گوید و چقدر هم زیبا. و آخرش هم می گوید جهادی یعنی برو جلو. بزن. صلوات را هم در آخر کار با حدیثی از امام حسن عسگری چاشنی کارش می کند.

5. BBC فارسی از جمله شبکه هایی است که در میان مردمان روستا بیننده پروپاقرص دارد.! اینکه چگونه یک شبکه انگلیسی که مدام در پی براندازی جمهوری اسلامی است تا این حد توانسته این روستائیان را به خود جلب کند و اصلاً اینکه چطور ماهواره و آن هم چنین شبکه هایی در این منطقه رواج یافته یحتمل داستان هایی دارد که چندان از اطلاع خاصی در دسترس نمی باشد.

 

یکی از نوجوانان روستا در جواب این سوالم که چرا bbc نگاه می کند می گوید: «چون همه چیزهایی که پخش می کند سند دارد». جوابش را که می شنوم درجا خشکم می زند اما حکماً کم نمی آورم. نزدیک به یک ساعت با هم بحث می کنیم. این نوجوان منتقد آنقدر اطلاع دارد که بعید می دانم یک نوجوان تهرانی که تمامی رسانه های شنیداری و دیداری در قلب پایتخت محاصره اش کرده اند، چنین اطلاعاتی داشته باشد. از فتنه سال 1388 می گوید و حوادث 25 بهمن تهران را هم مو به مو برایمان شرح می دهد. حتی می داند که رسانه های آمریکا از دختر 13 ساله ای که در کشورشان کشته شده چیزی نمی گویند امّا داستان سکینه محمدی و اعدام قاچاقچی زن را در ایران در بوق و کرنا می کنند!

6. عکس جومونگ بر در و دیوارهای خانه های اهالی روستا حرف اول را می زند. نمی خواهم بگویم بعید می دانم، اما واقعاً بعید می دانم مختار حالا حالا بتواند جای او را بگیرد. یکی از اهالی سردسیر می گفت: هنگامی که جومونگ دو سه قسمتی ناپدید شده بود اهالی گرمسیر برای پیدا شدنش در فیلم! یک گوساله نذر کردند و سربریدند!

7. بازی های محلی حکایتی دارند جالب و شنیدنی و صد البته دیدنی. بچه ها هم برایم تعریف کردند و هم عملی اجرا. از فال فال تا وسط وسط و سوار سوار همگی را یک به یک به نمایش گذاشتند. الحق که زندگی در روستا با تمامی سختی هایش بسیار حال می دهد. (واژه ای برای توصیف به ذهنم نمی رسد).

8. بوی آتش تنور و نان داغ مستم می کند. نان روستایی را تا نخوری منظورم را نمی فهمی. ما که تا کنون چندین مرتبه به فیض عظمی رسیده ایم.

9. نرمش صبحگاهی از برنامه ثابت بچه های جهادی است. یعنی بعد نماز صبح یک ساعتی دوباره می خوابیم و بعد از بیدار شدن 20 دقیقه ای را به نرمش می پردازیم صبحانه را به همراه شیرین کاری های عباس صرف می کنیم. بعد طبق برنامه با مینی بوس به روستا ها اعزام می شویم و بعد...

10.سگ های روستا تا صبح مثل سگ پارس می کنند. فکر می کنم تا کنون 10 الی 20 تا از بچه های جهادی را خورده باشند. واقعا خواب خوش را بر ما حرام کرده اند. از سر شب شروع می کنند به پارس کردن و تا خود صبح ادامه می دهند. اگر جای گرگ بودم صبر می کردم و صبح هنگام که هیچ سگی نای پارس کردن و تکان خوردن را هم ندارد به روستا حمله ور می شوم!

پریروز که من و حاج آقا قسمتی از راه را پیاده کز کردیم 6 سگ محاصره مان کردند و به تعبیری با ما وسطی بازی می کردند با اینکه جان مان به لب آمده بود فقط مجبور بودیم نگاهشان کنیم. جرأت جلو آمدن را نداشتند. شاید از تصویر شهید چمران که بر روی تی شرتم حک شده بود هراس داشتند! شاید... .

11.روستای شینه که با بچه هایش حسابی اخت شده ایم دو چشمه بسیار زیبا دارد که آب گوارایش در حد المپیک است. یکی از بچه های روستا می گوید: «هر 12 امام از این چشمه آب خورده اند». دیگری می گوید: «بعد از خوردن آب از این چشمه ها هر آرزویی کنی برآورده می شود» و بسیاری از داستان ها و افسانه های شاخ داری که این چشمه باعث و بانی آن شده است.

12.درختی کهن سال بر بالای چشمه اصلی روستای شییینه خودنمممایی می کند. برخی اهالی پارچه های سبز بر آن آویزان کرده اند و معتقدند حاجت می دهد. ناخداگاه یاد «به رنگ ارغوان» حاتمی کیا می افتم. می گویند بیش از 500 سال قدمت دارد.

13.دولت تا چه حد در محرومیت این روستائیان مقصر است؟ سوالی است که گاهی اوقات ذهنمان را قلقلک می دهد. جوابش هم روستائیان را چندان قانع نمی کند. 32 سال از انقلاب می گذرد. شاید دولت ها بسیار کم کاری کرده اند و شاید هم برخی بسیار کار کرده اند. «ما چه کرده ایم؟» سوالی است که جواب آن هم... .

14.یکی از جوان های روستا از انقلاب های عربی و علت شکل گیری آن می پرسد. راستی که با دل پاک و سوالش به وجد می آیم. اینکه در چنین وضعیتی کسی از تو از آن سوی مرزهایت بپرسد قطعا خوشحال خواهی شد. دیشب آخرین وضعیت بحرین و یمن و لیبی را تلفنی جویا شدم و برای بچه ها توصیف کردم. برای نجات شیعیان بحرین و سایر مسلمین و مسلمات هم دعا کردیم. واقعا که این عید برایمان تلخ و ناگوار است.

15.«گرگ ها هم به حال ما گریه کردند» این جمله را مجید با چنان شور و حال خاصی تعریف می کند که از شدت خنده بر روی زمین می غلطیم. می گوید دیشب دیدم که گرگ ها به حالمون گریه می کردند و زوزه می کشیدند. چنان ادا در می آورد که باور کردنی نیست. بمب خنده است واقعا. دمش گرم.

16.یکی از مهمترین کارهای دوستان فرهنگی در اینجا فوتبال بازی کردن با بچه های روستاست. سر صبح که پایمان را روستا می گذاریم دعوت به فوتبال می شویم. امکان فرار هم وجود ندارد. محکوم به بازی کردن هستیم. غیر از این باشد حرفت در کلاس ها چندان مورد اعتنا قرار نمی گیرد. گاهی اوقات نزدیک به دو ساعت فوتبال بازی می کنی و بعد که میری کمی خستگی در کنی و گمان می کنی که همه چیز تمام شده یکی از بچه ها می آید کنارت و با صورتی سرخ شده خطابت می کند: «حاج آقا! نیمه دوم رو کی شروع کنیم؟» هیچ راهی نداری جز اینکه چشمانت را ببندی و نفس عمیقی بکشی و بگویی: هر وقت شما بگوئید!

17.کلمه اجازه اینجا رواج زیادی دارد.: آقا اجازه... . حاج آقا اجازه... . حتی گاهی اوقات که دارند برایت داستان یا قضیه ای را تعریف می کنند به مراتب از این کلمه استفاده می کنند. یاد دوران ابتدایی بخیر... . 

 

http://www.khademan.org/fa/index.php?option=com_content&view=article&id=1784:1390-01-17-08-11-54&catid=299:1389-10-20-12-02-35&Itemid=551